سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد دادم ب خودم غصه تراشی نکنم

هوا خیلی سرده دستام و به هم قفل می کنم و می برم جلوی ددهنم:هاااااااااااااااا 

چشمام و می بندم : هعی محرم دوباره اومدی ،صدای ناله های زینب می پیچه تو گوشم صدای گریه ی سه ساله ای که به دنبال عمش توی این صحرا...

چشمام رو باز می کنم :سیاهی و سیاهی... پارچه سیاهای محرم و دارن می زنن به در و دیوار

چشمام رو می بندم:قرمز قرمز ...خون و خون آدم های پاک و بی گناه

چشمام رو باز می کنم: علم و طبل و زنجیر

چشمام رو می بندم: نیزه شمشیر ساز و دهل می زنند

چشمام رو باز می کنم: غذا تبرکی امام حسین سوز و ناله فدایاش

چشمام رو می بندم: می رم سمت خیمه ها همه گریه می کنن بچه تشنه اند زینب بی تاب برادر و من می نشینم کنار خیمه ی عباس...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا ابوالفضل العباس مددی...

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/10ساعت 4:26 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |

شانس نام مستعار خدا است وقتی نمی خواهد امضایش پای داده هایش باشد...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی

 

 

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 90/8/23ساعت 11:47 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |

صبح مثل همیشه دیر از خواب بیدار شدم و با یه دست صبحانه خوردم و با یه دست دیگه دکمه های مانتوم رو می بستم ،یه چشمم به ساعت بود و یه چشمم به کتاب شیمی .بالاخره با هر مشقتی که بودحاضر شدم و رفتم دم در. مامانم گفتند: با خودت چتر ببر هوا خیلی سرده ممکنه برف بیاد .تو دلم گفتم اخه وسط پاییز کی دیدی برف بیاد ؟چترو گرفتم . رو به در بند کفشم و بستم ،بلند شدم و دستم رو بردم بالا و گفتم چتر ها را باید بست زیر باران باید رفت. چتر و پرت کردم و با خنده شیطنت امیزی تو دلم گفتم عمرا اگه بارون یا برف بیاد.

رفتم و نشستم تو ماشین دوباره ذل زدم به شیشه، مثل همه روزای بارونی دلش گرفته بود و گریه می کرد. دلم می خواست عنصر حفظ کنم اما انقدر گریه های این شیشه دل شکسته قشنگ بود که دلم نیومد بهش نگاه نکنم. رسیدیم به جایی که من اسمش رو گذاشتم جدال زمان .منظره جلوی خونه ی خسرو اینا یه عالمه درخت داره که پاش همیشه پر از برگ های رنگا رنگه. دو سه تا کلاغ، کمی اون ور ترم دو سه تا گنجشک روی  زمین این ور اون ور می رن که با هر بار شنیدن صدای جیغ این تایر ها بدون هیچ ترسی مثل این که عادت کرده باشند با اون پاهای کوچولو کمی خودشان را کنار می کشند و بالاخره خسرو می آید با یه کتاب زبان فارسی!

خلاصه ای از کیفم در اوردم و تضاهر کردم دارم شیمی می خونم. بعد چند دقیقه خسرو گفت برف. سرم رو بالا اوردم نگاهی به تاریخ ساعتم انداختم و پس از تحسینات بسیار تعجب کردم برج هشتم. گوشم را تیز کردم ببینم رادیو چه می گوید :8 نوامر و هفدهم آبان... نه مثل این که تقویم ابر ها بهم ریخته. داشتم به ساعتم احسنت می گفتم که یه دفعه یاد حرف خسرو افتادم داره برف میاد. جیغ زدم ک داره برف میاد؟ خوش حال بودم ولی یه جورایی ضایع شدم . رسیدیم مدرسه...

من عاشق این هوام. این اولین جمله ای بود که بعد از پیاده شدن از ماشین گفتم . مثل همیشه سرکی تو قسمت مهد کودک کشیدم ببینم هدی اومده یا نه؟ نیومده بود. شاد و خوش حال از این هوا رفتم تو، دیدم اسمون مدرسه سفیده سفیده قید همه چی رو زدم و سیوشرت هدی و که البته آستین هم نداشت ازش گرفتم و رفتم تو حیاط اون روز من از رو کم کنی خودم که صبح فقط یه لباس استین کوتاه با یه شال گردن پوشیده بودم یه عالمه تو حیاط برف بازی کردم ...

هر قدمی که روی این برف ها می ذاشتم صدای شالاپ و شلوپش بهم می گفت: اروم تر بابا له شدم .اما به این صدا ها هم اهمیت ندادم و تا تونستم رو این برف ها بالا و پایین می پریدم...

هرکی از در وارد می شد خوش حال و هیجان زده از هوای امروز چشمش رو دوخته بود به اسمون، اما این وسط بی تفاوت بودن یکی خیلی برام قابل توجه بود گام هاش رو تا می تونست استوار تر بر می داشت انگار هیچ صدایی از ناله ی برف ها رو نمی شنید سرش را پایین انداخته بود و مسمم راه می رفت به دم در که رسید، رفتم جلو و گفتم تو این هوای به این خوبی و تو این روز به این قشنگی چرا انقدر ناراحتی؟ در حالی که برف روی مژه های بلندش آرام گرفته بود گفت: می خوای بدونی؟گفتم آره بگو. توی این افکار بودم که وقتی گفت بهش بگم مهم نیست بابا ولش کن زندگی دو روزه اما یه دفعه گفت چون پدر بزرگم فوت کرده اند. لبخندم خشک شد و می خواستم فریاد بزنم :ای آسمان بی معرفت تو می دانستی و از غم دوریش این چنین شیون می کنی؟ چرا لب باز نکردی؟...چرا احساسات قشنگت را به رخ تاریخ بی روح ساعتم نکشیدی؟... ولی هیچ نگفتم جز خیره شدن به غلیان وجود ای آسمان همیشه دوست...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ ن: این نوشته تقدیم به نرگس گلم

پ.ن: تسلیت می گم...

پ.ن: شک نکن این آسمون و اون شیشه هم در سوگ پدر بزرگ تو گریه می کردند البته چه بگویم که از گریه فراتر بود...


نوشته شده در سه شنبه 90/8/17ساعت 11:9 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |

امروز داشتم عکس بچگیام رو می زدم به در کمدم که یه دفعه یاد حرف نگین افتادم : تو با بچگیات هیچ تغییری نکردی

من تغییر کردم نگاه کن نه خوب نگاه کن قلبم را می گویم چقدر بزرگ بوده همه جا می شدند اما حالا...

این قفل آهنین را نمی بینی؟ این زنجیر های فولادین را چه؟ یا این قفس آهکی را؟

درش را بسته ام و هیچ کس را راه نمی دهم ...

...

.

.

.

پ.ن: قلب من از سنگه

پ.ن:دلم گرفته مثل یه دسمال کاغذی موچالش کردم و انداختمش تو سطل خاطراتم...


نوشته شده در یکشنبه 90/8/15ساعت 9:8 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |

صبح بود و ساعت نزدیکای 7 ازسرویس پیاده شدم و رفتم تو، از جلوی مهد که رد شدم احساس کردم قیافه یکی خیلی آشنا است خوب تر که دیدم هدی بود رفتم پیشش نشستم روی نیمکت های پشت در. منتظر بودیم منتظر کسی که بیاد و بهش سلام کنیم اما چند ثانیه ای بیش تر نگذشته بود که یهو نرگس رسید.

اونم اومد نشست کنار ما بعدش هم متن اومد و بعد هم سعیده تعدادمون زیاد شده بود و همه رو نیمکت جا نمی شدیم مخصوصا این که بار و بندیل هامون به خاطر کار شبانه ها که تا ساعت 9 تو مدرسه بودیم زیاه بود. با هم دیگه حرف می زدیم تا سرمای هوا رو حس نکنیم همه یه هدف داشتیم سلام کردن به کسی که قرار بود برسه.

خیلی از بچه کوچولو ها می اومدن و با خوش حالی می رفتن تو، اما یه دفعه یه بچه کوچولوی نازنازی با بابا جونش اومد دم در اما باباش هر کاری می کرد نمی تونست راضیش کنه که کیفش رو بنداز رو دوشش و بره تو هی غر می زد .از اینکه بخواد کیفش رو بنداز رو دوشش ناراحت بود سه تا مارکر خوش گلم گرفته بود دستش و وقتی غر می زد اونا رو تو هوا می چرخوند.

باباش نشسته بود رو دو تا پاهاش تا قدش هم قد خانوم کوچولوی نازنازو بشه ما هم به این تراژدی غم ناک نگاه می کردیم و می خندیدیم به روزایی که خودمون هم مثل این کوچولو واسه رفتن به مدرسه گریه می کردیم.

یه دفعه سرو کله معلم مهد پیدا شدو با خشونت تمام بچه رو از باباش گرفت و برد صدای بچه تو گوشم می پیچید آخه خیلی سوزناک گریه می کرد دیدم باباش از رو دو تا پاهاش بلند شد که بره اما انگار حلقه ای از شک روی گونه های اون هم دیده می شد.

تو همین حال و هوا بودم که یهو همونی که این همه واسش وایساده بودیم  رسید یه بوق زد و دست تکون داد ما هم رفتیم سمت ماشینش و بهش سلام دادیم و ...

تا اخر روز به اون خانوم کوچولو فکر می کردم دلم برای دوران خوش کودکیم تنگ شده بود دلم می خواست بچه بشم و دوباره از در مهد برم تو دوباره با بچه ها از روی اون سطح شیب دار مهد بدوییم پایین دوباره گل بازی کنیم دوباره فیلم تام و جری ببینیم دوباره برای خوردن تغذیمون بریم و روی اون صندلی های کوچیک رنگی بشینیم دوباره...

 

 

 

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن:...


نوشته شده در پنج شنبه 90/8/5ساعت 10:6 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |

روز به یاد ماندنی بود روزی که می تونست بهترین روز من توی این تابستون نکبتی باشه...

روزی که با بهترین دوستم قرار داشتم روزی که تمام هیجان سر تا سر وجودم رو فرا گرفته بود

صبح زود با کلی هیجان بیدار شدم و بساط یه پیک نیک جانانه رو فراهم کردم شال نوم رو سرم

کردم و لباس نوم رو پوشیدم تازه چادرمم نو بود دلم می خواست تا می تونم شیک و مرتب برم

انقدر دلم براش تنگ شده بود که وقتی می خواستم بیام بیرون نزدیک بود کلید رو جا بزارم

وقتی دیدمش خیلی خوش حال بودم اما همش احساس می کردم الان یه اتفاقی می افته

رفتیم زیر یه آلاچیق و نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن بعدش رفتیم قدم زدیم و بر گشتیم یه

عالمه خوراکی خریدیم و خوردیم رفتیم نماز و دوباره اومدیم زیر آلاچیق یه هوایی خوردیم و قرار شد

که بریم ناهار بخریم اما وقتی اندفعه بر گشتیم خبری از گوشی عزیز و آدامسم نبود به قول نوبهار

کلا این آدامسای تو شانس ندارن دیگه تریدنت نخر اخه تو پارک بانوان که کلاغا آدامسم و خوردن

این جا هم که دزدا بردنش...

انقدر دلم برای گوشیم تنگ شده که نگو هر وقت شارژر خالیش رو توی پریز می بینم داغم تازه می شه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن:خواهشا دعا کنید گوشیم پیدا شه

پ.ن.م: م:(مخصوص) این یکی مخصوص دزدان عزیز لطفا قبل دزدی کردن از هر فرد عواقب بلاهایی که قراره سر بد بختی که می خواهید ازش دزدی کنید را بسنجید...!

بابا من بد بخت شدم ...

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در شنبه 90/6/26ساعت 8:46 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |

برای نماز رفتم صحن انقلاب و دقیقا نشستم جلوی پنجره فولاد و زل زده بودم به صحنه زیبایی که جلوم بود. گنبد وگلدستش کنار هم دیده می شد پرتو های نور هم مثل وقتایی که از چشمات داره اشک میاد برق می زدن وحس وحال خوبی بهت می داد همین طوری نشته بودم و به همه این زیبایی ها خیره شده بودم که یه دفعه صدای گریه یه بچه پیچید تو

گوشم.(آخی گم شدی کوچولو؟!) این حرفی بود که چشام به چشماش زد و جواب شنید: آره . عیب نداره گریه نکن منم گم شدم خیلی وقته که گم شدم اومدم این جا تا پیدا شم بیا تو هم بشین کنار من و به این منظره زیبا نگاه کن! اونوقت دیگه گریه نمی کنی مثل من.

یه دفعه یه صدا اومد زهرا جان کجا بودی مادر نگرانت شدم دختر و در آغوش کشید و یه عالمه بوسش کرد. هی خدا یا پس من کی پیدا می شم؟ شاید منم باید گریه کنم؟نسیم خنکی به گونه هام می خرد و انگار که من و ناز می کرد یه جورایی دل داریم می داد.

سرم و گذاشتم رو زانو هام و شروع کردم به گریه کردن که یه دفعه صدای دل نشین نقاره خونه نوید پیدا شدنم رو می داد و بعدش هم اذان...

سرم و بلند کردم و به آسمان نگاه کردم چقدر شب های حرمت دل نشین است....

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن: همه را دعا کردم قدم به قدمش یاد آور خاطراتم بود. مشهد سال 90-89


نوشته شده در شنبه 90/6/19ساعت 9:49 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |

بچه که بودم تو مهد کودکمون معلممون رو خیلی دوست داشتم اما هروقت مامانم من و می ذاشت اونجا و می رفت گریم می گرفت . دست خودم نبود نمی تونستم خودم و کنترل کنم. هر وقت می رفتم سر کلاس اشکام جاری می شد اما برای این که معلممون من و نبینه خودم و قایم می کردم.

یه دوست داشتم که همیشه کنار من می نشست،اسمش سجاد بود اون همیشه من وبه خانوم معلممون لو می داد و می گفت خانوم زینب داره گریه می کنه...! آخه خانوم معلممون همیشه می گفت من کسایی رو که گریه می کنن دوست ندارم...!

یه چند وقتیه دیگه چشمام مال خودم نیستن،حرفم و گوش نمی کنن خیلی سرکش شدن.وقت و بی وقت می بارن. مثل این آسمون خدا که یه چند وقتیه داره می باره فکر کنم چشمای ابر ها هم دیگه دست خودشون نیست...!

آقای پناهیان می گفتن: خدا مثل مادر آدم نیست که تا راه افتادی دستش و ول کنی و مستقل بشی تا آخر باید دستش و بگیری و ول نکنی حتی باید بپری بغلش. احساس می کنم دست خدا رو ول کردم که انقدر چشام می بارن .

دلم برای خدا تنگ شده مثل همون موقع ها که دلم برای مامانم تنگ می شد مثل همون موقع ها از بقیه قایم می شم که کسی اشکام و نبینه اما اندفعه می خوام بپرم بغل خدا ...!

 

 


نوشته شده در یکشنبه 90/6/6ساعت 12:28 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |

بچه ها آماده بودن که برن غزه همه وسایلون و

جمع کرده بودن و با خانواده هاشون خداحافظی کرده بوددن.

منم مثل همه آخرین قدما رو تو خاک کشورم بر می داشتم و

آماده رفتن بودم؛ اما انگار یکی منو گرفته بود نمی ذاشت که برم. برگشتم و

پشت سرم و نگاه کردم اما کسی نبود. احساس می کردم یکی به من می گه

منم با خودت ببر. اما هر دفعه که این صدا رو میشنیدم وقتی بر می گشتم هیچ کس پشت سرم

نبود سرم و انداختم پایین و گفتم: انقدر نترس مگه تو چیت کم تر از بچه های فلسطینیه

که اونا حتی از توپ و تانک هم نمی ترسن! یه دفعه همون صدا دوباره گفت( منو با خودت ببر!)

همین طوری که سرم پایین بود احساس کردم این صدا از سنگای زیر پام داره میاد

اما بعد فکر کردم که دیوونه شدم .دوباره صدا اومد( منم با خودت ببر)

نشستم رو زمین و گفتم خدایا این چه توهمیه که افتاده به جونم؟

که همون صدا گفت:( من عاشق دست های کوچک بچه های فلسطینیم...)

خیلی ترسیده بودم فکر می کردم خل شدم اما ادامه داد( منم می خوام بیام و

گرمای دستان کوچک اونا رو تجربه کنم می خوام بیام و در مقابل گلوله های

اسرائیلی ها سلاح باشم...)

سنگ های زیر پایم را برداشتم و بوسه زدم .

من عاشق سنگ های عاشق هستم ...

 

 

 

 

 

 

پینوشت:نه تنها ما بلکه سنگ هامان هم دوستتان دارند

پینوشت2: به امید آن روز که همه بچه های فلسطینی آزاد باشند


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/2ساعت 3:47 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |

دلم نمی خواد کسی ناراحت بشه ولی دلم می خواد حرف دلم و بزنم...

نوبی: هی گیر دادی گفتی در باره یکی بنویسم که اسمش رو نمیگم

اما الان در باره تو می نویسم در باره کسی که در تمام لحظات زندگیم در کنارم بوده

و امیدوارم که باشه از6 سالگیم تا حالا...

در باره کسی حرف می زنم و می نویسم که من و به خاطر خودم دوست داره...

کسی نیست که اگه دلش و زدم من و بذاره و بره...

کسی که تونستم همیشه بهش تکیه کنم...

کسی که با غرورم با خود خواهیام با همه چیزم ساخته...

من در باره یه همچین کسی که تازه اگه می خواستم همه خوبیاشو بنویسم

هیچ وقت توی هیچ کاغذی جا نمی شد می نویسم.

.

.

.

.

.

.

پ.ن: به قول بچه های وبلاگ نویس پینوشت: همین جا می گم که یه عالمه دوسش دارم. نوبهار دل من تویی!!!!!!!!!!!!

ماهت عسل!!!!!!!!!!!!!!!


نوشته شده در یکشنبه 90/5/30ساعت 8:56 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pichak